و عشق
نه، صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند ...
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم
در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست دارم
که رسالت اندامها پایان می پذیرد ...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
لحظه دیدار نزدیک است
باز می لرزد دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم ...
تورا گم کرده ام امروز و حالا لحظه های من گرفتار سکوتی سرد وسنگین
اند و چشمانم که تا دیروز به عشقت می درخشیدند نمی دانی چه غمگین
اند عصای دست پیری بود برایم دستهای تو چراغ روشن شب بود برایم
چشمهای تونمی دانم چه خواهد شد فقط بی تاب و دلگیرم کجاماندی که
من بی توهزاران بار در هر لحظه می میرم
بعضی ها وارد زندگی ما میشوند و خیلی سریع میروند.
بعضی برای مدتی می مانند و روی قلب ما رد پا می گذارند و ما
دیگر هیچ گاه همان که بودیم نیستیم.
دلم برات تنگه ... وقتی که بارون میاد و من بدون
چتر ... تنها ... تنها و آرام ...
صبور و بردبار... خودم رو دست ابرای سیاه
میدم... تا بر من ببارند... شاید کمی از درد فقدان تو رو از عمق
دل و جون من بشورن و ببرن... اما ... اما میدونی که
فقط بیشتر دلم تنگ میشه ...
چقدر دلم برای چشمات تنگه میشه ... وقتی که چشمامو
میبندم و به عمق
چشمهای تو خیره میشم...
هنوزم منتظرم....
حالا که آمده اى
دلم براى این ماه و این ستاره مى سوزد
امشب چگونه سر بر بالش خواب مى گذارند
با این همه بیدارى!!!