شیشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
در میان من و تو فاصله ها ست.
گاه می اندیشم،
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانائی بخشش داری.
دستهای تو توانائی آن را دارد؛
که مرا، زندگانی بخشد.
وتو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجسته ای از زندگی من هستی.
من در آئینه رخ خود دیدم، و به تو حق دادم.
آه می بینم،می بینم
تو به اندازه تنهائی من خوشبختی
من به اندازه زیبائی تو غمگینم
آرزومی کردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه،دریغا،هرگز،
باورم نیست که خواننده شعرم باشی.
کاشکی شعر مرا می خواندی!
افسوس!!!
آیا چه کسی تو را،
از مهربان شدن با من، مایوس می کند؟
ای مهربان من،
من دوست دارمت؛
چون سبزه های دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
دوستت دارم
حتی اگر قرار باشد
شبی بی چراغ، در حسرت یافتنت
مرا فراموش مکن...
کاش چون پاییز بودم... کاش چون پاییز بودم...
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ میزد
و، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم ...