نمیخوام بگم که قدر یه دنیا دوستت دارم...
چون دنیا یه روز تموم میشه...
نمیخوام بگم که مثل گلی...
چون گل هم یه روز پژمرده میشه...
نمیخوام بگم که سیاهی چشمات مثل شبهای پر ستاره اس...
چون شب هم بالاخره تموم میشه...
نمیخوام بگم که مثل اب پاک و زلالی...
چون اب که همیشه پاک نمیمونه...
نمیخوام بگم که دوستت دارم...
چون منکه اصلا دوستت ندارم...
چقدر سخته هر لحظه با تو بودن اما از تو دور بودن...
و عشق
نه، صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند ...
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم
در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست دارم
که رسالت اندامها پایان می پذیرد ...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
لحظه دیدار نزدیک است
باز می لرزد دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم ...
تورا گم کرده ام امروز و حالا لحظه های من گرفتار سکوتی سرد وسنگین
اند و چشمانم که تا دیروز به عشقت می درخشیدند نمی دانی چه غمگین
اند عصای دست پیری بود برایم دستهای تو چراغ روشن شب بود برایم
چشمهای تونمی دانم چه خواهد شد فقط بی تاب و دلگیرم کجاماندی که
من بی توهزاران بار در هر لحظه می میرم