بعضی ها وارد زندگی ما میشوند و خیلی سریع میروند.
بعضی برای مدتی می مانند و روی قلب ما رد پا می گذارند و ما
دیگر هیچ گاه همان که بودیم نیستیم.
دلم برات تنگه ... وقتی که بارون میاد و من بدون
چتر ... تنها ... تنها و آرام ...
صبور و بردبار... خودم رو دست ابرای سیاه
میدم... تا بر من ببارند... شاید کمی از درد فقدان تو رو از عمق
دل و جون من بشورن و ببرن... اما ... اما میدونی که
فقط بیشتر دلم تنگ میشه ...
چقدر دلم برای چشمات تنگه میشه ... وقتی که چشمامو
میبندم و به عمق
چشمهای تو خیره میشم...
هنوزم منتظرم....
حالا که آمده اى
دلم براى این ماه و این ستاره مى سوزد
امشب چگونه سر بر بالش خواب مى گذارند
با این همه بیدارى!!!
شیشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
در میان من و تو فاصله ها ست.
گاه می اندیشم،
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانائی بخشش داری.
دستهای تو توانائی آن را دارد؛
که مرا، زندگانی بخشد.
وتو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجسته ای از زندگی من هستی.
من در آئینه رخ خود دیدم، و به تو حق دادم.
آه می بینم،می بینم
تو به اندازه تنهائی من خوشبختی
من به اندازه زیبائی تو غمگینم
آرزومی کردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه،دریغا،هرگز،
باورم نیست که خواننده شعرم باشی.
کاشکی شعر مرا می خواندی!
افسوس!!!
آیا چه کسی تو را،
از مهربان شدن با من، مایوس می کند؟
ای مهربان من،
من دوست دارمت؛
چون سبزه های دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
دوستت دارم
حتی اگر قرار باشد
شبی بی چراغ، در حسرت یافتنت
مرا فراموش مکن...