کاش چون پاییز بودم... کاش چون پاییز بودم...
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ میزد
و، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم ...
این دل من چه گویم که امشب باز بیداد کرده
از این بیقراری که راه را دشوار کرده
من امروز با تو
تو فردا با من باش
برای یک لحظه ، یک لحظه به یاد من باش
کاش مرا می فهمیدی آن هنگامی که دستانت برای همیشه مرا رها کردند
کاش مرا می فهمیدی آن هنگامی که عاشقانه برایت غزل غزل گریه
می کردم
وقتی در تنهایی خودم قدم می زنم،
خاطرات با تو بودن
آرامشم را بر هم می زند.
چه پریشانی لذت بخشی است ، دلتنگ تو بودن...
دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده.
برای دیدنت...
دیشب در خواب منتظر آمدنت بودم ،
اما به خوابم هم نیامدی و درد انتظار را در خواب هم حس
کردم...
کاش در محضر دل بودی و میدیدی تو
بر سر عشق، چه جنگی ست! بیا عاشق شو
« مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز»
صورت آینه زنگی ست، بیا عاشق شو
می شود اندوه شب را
از نگاه صبح فهمید
یا به وقت ریزش اشک
شادی بگذشته را دید
می توان در گریه ابر
با خیال غنچه خوش بود
زایش آینده را در
خزانی دید و آسود
... در زندگی آنچه زود از دست می رود خود زندگیست . از این روزها فقط خاطراتی باقی می ماند، خاطراتی که در سرنوشتمان فقط گاهگاهی تصویر تاریک و روشن این دوران را نمایان میکند و هر زمان که می گذرد برگی از صفحه خاطرات کنده و به پیمانه عمر اندکی افزوده می شود ...