در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان .
قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد
و پس محکوم شدم به تنهایی و مرگ .
کنار چوبهیه دار از من خواستند تا اخرین خواسته ام را بگویم
ومن گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم
توی ساحل روی شنها قایقی به گل نشسته یکی با چشمای گریون گوشه ای تنها نشسته
نگاه پر اضطرابش به افق به بینهایت ساکته
اما تو قلبش داره یک دنیا شکایت توچشاش حلقه اشکه
توی قلبش غم دنیا منتظر به راه یاره تا بیاد امروز و فردا باورش نمیشه
عشقش همه دنیاش زیر آبه تنها مونده توی ساحل زندگی براش
عذابه